لبِ تیـغ | فصـل دوم


هَفـت مُقـــدس


فصل دوم

آن شب، شب نسبتا سردی بود و آسمان صاف و یکدست می نمود. بوی بهار می آمد. بوی تازگی، طراوت. شادابی. نسیم خنکی شاخه های درختان را به بازی گرفته بود و رهام سرخوش از این حس زیبا، لبخند زنان و دست در دست پرهام به سمت خانه قدم برمیداشت. بعد از آن که سهیلا از جمع آن دو جدا شده بود، پرهام خواهرش را به مغازه های رنگارنگ برده بود و رهام، در میان انبوه جمعیت تنها توانسته بود یک شال صدفی رنگ را انتخاب کند. خرید کردن با رهام حوصله میخواست. مشکل پسند بود و به راحتی چیزی را انتخاب نمی کرد. اما پرهام با حوصله تر از آن بود که بر خلاف سهیلا، مدام به جان رهام غر بزند و زمان محدودشان را به او گوشزد کند. جلوی در خانه، پرهام کیسه ی خرید را به سمت رهام گرفت و با لبخند گفت:« فردا کلاس زبان میری؟! »
_آره. از ساعت5/5 تا7.

_پس آماده باش که بعد از کلاس میام دنبالت.
_اکی. مرسی روز خوبی بود.
پرهام برادرانه او را در آغوش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:« درس هاتو خوب خوب بخون. دیروز از بچه ها چند تا کتاب تست گرفتم بعدا بهت میدم. باید حسابی برای کنکور آماده بشی... »
رهام از این محبت خالصانه شادمان شد و بعد از بوسیدن گونه ی پرهام، با کلید در خانه را باز کرد. پرهام هم بعد از اینکه صدای در خانه را شنید، راهش را به سمت خیابان کج کرد. از خدا برای رهام طلب صبر و شکیبایی می کرد. خودش که هیچ رقمه حاضر به تحمل کردن آن خانه نبود. اگر تنها بود و با دوستانش زندگی نمی کرد قصد داشت که حتما رهام را نیز نزد خود بیاورد و اجازه ندهد که خواهرش زیر دست درسا و با تربیت پارسا بزرگ شود. نفس عمیقی کشید و دستش را برای اولین تاکسی بلند کرد... .
***
_تا این وقت شب کدوم گوری بودی؟؟
رهام با صدای پارسا از جا پرید و لیوان آب از دستش به زمین افتاد و با صدای مهیبی شکست. رهام لبش را به دندان گزید. بیشتر از اینکه به فکر عصبانیت پارسا باشد، نگران لیوان شکسته شده بود. می دانست که درسا حسابش را به بهترین نحو خواهد رسید. پارسا که رهام را مبهوت خرده شیشه ها دید، این بار با صدای بلندتری فریاد زد:« بهت گفتم تا این موقع شب چه غلطی می کردی؟ یه نگاه به ساعت انداختی؟ ده شب موقع خونه اومدنه؟! »
رهام با ترس و اندکی اضطراب سرش را بالا آورد و نگاهش در نگاه وحشی پارسا گره خورد. درسا با لباس خوابی که بلندی آن تا زانویش می رسید سراسیمه از اتاق خوابشان بیرون آمد و پشت سر پارسا ایستاد. رهام با تته پته گفت:« با... با... پرهام بودم... »
پارسا با خشم فریاد کشید:« چرا امروز باشگاه نرفتی؟ هان؟ میدونی چقدر منتظرت موندیم که بیای؟ »
گلوی رهام خشک شده بود. گویی قدرت تکلمش را از دست داده بود. باز هم شک و شبهه های بی جا... تهمت وحقارت...
سعی کرد بی توجه به پوزخندی که روی لبان درسا نقش بسته بود تمام فکر و ذهنش را متمرکز پارسا کند. با صدایی لرزان گفت:« به گوشی پرهام زنگ زدن... و گفتن که امروز کلاس ها تشکیل... نمیشه... »
با اتمام ین حرف گویی یک پارچ آب یخ را روی سر پارسا خالی کردند. باز هم همان حس گنگ به او می گفت که در برابر رهام اشتباه کرده است. اما نمیخواست باور کند. نمی توانست که باور کند. سخنان درسا مثل پتک بر سرش کوبیده می شد:« مدیر باشگاه گفت که امروز رها اصلا سر کلاس نرفته... »
پارسا نگاه نا باورانه اش را به درسا دوخت. رهام موضوع را فهمید. اینبار او بود که پوزخندی میهمان لبان خشکیده اش شد. درسا اصلا مدیر باشگاه را ندیده بود. رهام حتم داشت که درسا برای خلاص شدن از شر او این دروغ را به پارسا گفته بود. و پارسای زود باور هم مثل همیشه... همسرش را به دخترش ترجیح داده بود...
رهام پاکت خریدش را از روی میز برداشت و بی توجه به خرده شیشه ای که در لحظه به پایش فرو رفت، به سمت اتاقش دوید و در را از داخل قفل کرد. دیگر حتی این اتاق هم به او آرامش نمی داد. یک لحظه آرزو کرد که ای کاش پرهام را در کنارش داشت. اگر او بود، تحمل خیلی از مسائل برای رهام آسان تر بود. حالا که نمی توانست مادرش را بخواهد و این آرزویی محال بود، دلش هوای پرهام را کرده بود. با اینکه تنها چند دقیقه از خداحافظی شان می گذشت اما گویی سالهاست که او را ندیده و بدجور دلتنگش بود. دلتنگ آغوش مردانه ای که بوی مادرش را می داد. آغوشی که جور آغوش پارسا را هم می کشید! آغوشی که برای رهام هم مادر بود و هم پدر. هم یک برادر بزرگتر فوق العاده که جانش به جان خواهرش بسته بود. رهام همیشه خدا را بخاطر داشتن پرهام شکر میکرد. خدا...
قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید و بر روی گونه اش افتاد. گرمای اشک بر صورت یخ بسته ی رهام مانند مزاحم سمجی بود که خیلی زود آن را زدود و از جا بلند شد. دلش هوای مادرش را کرده بود. به آرامی کلید را در قفل چرخاند. در باز شد. صدای گفتگوی پارسا و درسا از داخل اتاقشان شنیده می شد. رهام می دانست که باز باید منتظر قهر یک هفته ای درسا از خانه باشد. بهتر!... بسم الهی گفت و با آرام ترین صدایی که امکان داشت وضویش را گرفت و به اتاق برگشت. پنجره را تا نیمه باز گذاشته بود. هوای خنک و گاه گاهی هم نسیم های سرد زمستانی از پنجره به داخل اتاق درز میکردند و رهام را مثل همیشه از خود بی خود می ساختند. جانماز مادرش را پهن کرد. بوی عطر مادرش در اتاق پیچیده شد. رهام به زحمت جلوی فرود امدن اشک هایش را گرفت و با نفس عمیقی نمازش را شروع کرد. یاد گرفته بود که دختر محکمی باشد. به خوبی می دانست که مشکلاتش در برابر مشکلات دنیا بسیار تهی و ناچیز است. می دانست که زندگی بازی هایی بدتر از این دارد. و او تازه در اول راه است...پس باید مقاوم باشد. محکم و استوار. سرد و بی تفاوت. مثل همیشه. رهام واقعی... .
 

 



<-TagName->
ツ جمعه 13 بهمن 1391برچسب:,∎ 16:27∎هفت مقدس ...